آنیتاآنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

ماجراهای آنیتا

بدون عنوان

  این چند وقت که نبودم کمی سرم شلوغ بود اولش که واکسن 4 ماهگی زدم که خدا رو شکر بخیر گذشت و خیلی درد نداشت بعدش مامان به دستور دکترم بهم فرنی داد اولش خیلی خوب بود و من هم حسابی استقبال کردم اما بعدش حالم بد شد و مامان حسابی ترسیده بود خلاصه 1شب تا صبح با مامان و مامانی برنامه داشتیم . مامان هم دیگه پشت دستش رو داغ کرده و به من میگه تا 6 ماهگی بجز شیر از هیچ چیز خوشمزه دیگه ای خبری نیست البته بعضی وقتا یواشکی بهم آب سیب میده ومن کلی ذوق میکنم من دیگه خیلی بزرگ و قد بلند شدم بخاطر همین دیگه توی تخت کوچولوی نوزادی جا نمی شم و توی یک تخت بزرگتر می خوابم قبلا مامان موقع خواب دستهای منو میبست چون میپریدم وخوابم نمی برد ول...
27 آبان 1392

بدون عنوان

  این چند وقت که نبودم کمی سرم شلوغ بود اولش که واکسن 4 ماهگی زدم که خدا رو شکر بخیر گذشت و خیلی درد نداشت بعدش مامان به دستور دکترم بهم فرنی داد اولش خیلی خوب بود و من هم حسابی استقبال کردم اما بعدش حالم بد شد و مامان حسابی ترسیده بود خلاصه 1شب تا صبح با مامان و مامانی برنامه داشتیم . مامان هم دیگه پشت دستش رو داغ کرده و به من میگه تا 6 ماهگی بجز شیر از هیچ چیز خوشمزه دیگه ای خبری نیست البته بعضی وقتا یواشکی بهم آب سیب میده ومن کلی ذوق میکنم من دیگه خیلی بزرگ و قد بلند شدم بخاطر همین دیگه توی تخت کوچولوی نوزادی جا نمی شم و توی یک تخت بزرگتر می خوابم قبلا مامان موقع خواب دستهای منو میبست چون میپریدم وخوابم نمی برد ول...
27 آبان 1392

آنیتا در سفر

هفته پیش من برای اولین بار با پدیده ای بنام سفر آشنا شدم .خیلی جالب بود و جاهایی رو دیدم که تا حالا ندیده بودم و فهمیدم دنیا چقدر بزرگه !! من و مامان و بابا به اتفاق مامان پروین و بابابزرگ و دایی سعید اینا و دایی وحید اینا رفتیم بندر انزلی توی راه بیشتر من این شکلی بودم بعضی وقتا هم این شکلی می شدم وقتیهایی که هوا سرد میشد مامان منو این شکلی می کرد به من تو هوای آزاد خیلی خوش می گذشت و حسابی همه جا رو تماشا می کردم سفرمون یک قسمت هیجان انگیز هم داشت .سوار قایق شدیم و رفتیم به مرداب انزلی من توی کرییرم زیر یک عالمه پتو بودم ولی ازبس قایق تند میرفت و من خوشم می اومد هیچی نمی گفتم موقع برگشتن هم بارون گرفت و همه ...
9 آبان 1392

بدون عنوان

امروز صبح که از خواب بیدارشدم مامان اومد بوسم کرد و گفت دخترم تولدت مبارک! ولی امروز که تولد من نیست! برای همین با تعجب مامانو نگاه کردم بعد مامان توضیح داد که پارسال در چنین روزی با خبر شده که من دارم میام و به همین دلیل در واقع برای اون من از همون روز به دنیا اومدم مامان میگه:خدایا ازت ممنونم که چنین هدیه ای به ما دادی و با تمام وجود ازت میخوام به تمام کسانی که آرزوی داشتن گلی مثل گل ما رو دارن نعمت در آغوش گرفتن نوزادشون رو بدی. ...
1 آبان 1392
1